وَ ما اَدریکَ ما مَرْیَم ؟



خدایا شکرت.
.
اُطراق اینجور فضاهای تنهایی آشپزخونه اس، پنجره اش رو تا انتها باز میکنم تا بی بهره نباشم از نسیم بهاری و بوی بارون، با لیوان چای و بیسکوییت تکیه میدم به دیوار آشپزخونه، بعد از دو روز متوالی کنار هم بودن از هم جدا شدیمو هنوز یک ساعت نشده عجیب دلگیر و دلتنگم.
به فردا فکر میکنم تا حواسم رو از دلتنگی عمیقم پرت کنم، فردا اواین روز کاری برای منه، فردا بلند میشم پارچه ای که هر شب روی بالشم میندازم با روبالشیم میشورم، چشمانم رو با شامپو بچه میشورم، کمپرس یخ میزارم و بعد هم قطره های چشمی، کاری که دو هفته مدامِ دارم انجام میدم. بعد موهام رو سر حوصله شونه میکنمو میبافم، بعدتر با موهای گیس شده و یک عالمه سنجاق ریز مشکی روی سرم، قهوه دم میکنم، قهوه رو دیروز از ریو گرفتیم، من زنگ زده بودم که حوصله ام سر میره و تو گفتی بودی بابت کاری باید بری بیرون و بیا با هم بریم، مسیرمون اتفاقی سمت جمهوری و کافه نادری و قهوه ریو خورد، خب انقدر میشناسیم که بدونی عطر قهوه از خود قهوه برام مهمتره ، عربیکا بهترین انتخاب بود، حالا گیرم که دعوای بدی هم کردیم، رفتیم پارک سنگلج و تا یک ساعت هیچ حرفی نزدیم، مُهر سکوت رو تو شکستی، بیشتر تو گفتی و نَمنَک از دلم درآوردی و نصف شهر رو  وقتی که شهر دیگه خواب بود زیر پات گذاشتی تا بتونی برای من که دلم سوپ میخواست سوپ بخری و تهش از رستوران امیر یوسف آباد سر درآوردیم.
قرار بود اینا رو بنویسم که دلم کمتر تنگت باشه، میبینی؟ از هر طرف میرم میرسم به تو، داشتم از عطر قهوه عربیکای سر صبح میگفتم، از اولین روز کاری، از میز کاری که قراره دوباره پر از خودکارها و استیکرهای رنگی بشه، از پیاده روی از دفتر تا بستنی نعمت با مریم و سحر، از سی سالگی که نرم و آروم و متین اومده و نشسته به جونم، از فرداهای سبز و روشن دختری که قصد کرده شاد باشه و امید و توکلش رو از دست نده.
خدایا شکرت.

اولین صبح دهه چهارم زندگی آروم و متین تو صدای گنجشکهای سر صبح و هوای لطیف بهاری شروع شد.

تجربه یه آرامش عمیق.

موهام رو بافتم، لته درست کردم و کنار بابا نشستمو فیلم شبکه نمایش رو تماشا کردیم بی که دلم خواد کار دیگه ای انجام بدم، انگار هر کاری که قرار بوده انجام شده و حالا فقط باید تو آرامش از زندگی لذت برد.

امسال اصلی ترین هدف زندگیم رو " شاد بودن" تعریف کردم، روی تقویم سال جدید روی تمام  مناسبات خوشحال کننده خانوادگی قلبهای رنگی کشیدم تا براشون برنامه ریزی کنمو جشن بگیرم کاری که تا حالا خیلی هم بهش دل نمیدادم اصلا زندگی فرصتش رو بهم نمیداد غافل از اینکه زندگی همین لحظاتِ که راحت از دستمون میره.

همین که روز قبل از تولدم همسرم زنگ میزنه که " خواب بودی؟ ببخشید، پاشو بریم کادو تولدت رو برات بخرم."

پیاده روی های طولانی تو کوچه پس کوچه های بازار، قسمت کردن اضافی ناهارمون با گربه های پارک شهر، خرید هولهولکی کیک تولدم با بابا و بیست و پنج تا شمع روی کیک میوه ای مون برای سی ساگی من و پنجاه و یک سالگی مامان، اینکه من و مامان و پریزاد شمع ها رو فوت کنیم و پریزاد با دستای کوچولوش دست بزنه و همسرم قشنگ ترین دستبند دنیا رو با کلی خجالت که ناشی از حجب و حیای ذاتیشه دستم کنه.

آرامش ناشی از داشتن عاشق ترین مرد دنیا،صدای خنده های قشنگ پریزاد، پالتای رنگی روی میز تحریر، جدولای توی دفترچه یادداشتم، دفتر گُلگُلی شکرگزاری و گلهایی که همین روزا اشرفی هم بهشون اضافه میشه و همین لته ای که دم کردم تا با چشمهای عفونت کرده خلاصه کتاب " آخرین سخنرانی" رو بنویسم.

.

آخرین سخنرانی

رَندی پوش/جفری زَسلو

کتاب آخرین سخنرانی، آخرین سخنرانی رندی پوش دانشمند آمریکایی  و محقق واقعیتهای مجازی است. او در سن چهل و هفت سالگی درحالیکه سه فرزند خردسال و زندگی عاشقانه دارد متوجه سرطان لوزالمعده و فرصت بسیار اندکش برای زندگی میشود و تمام تلاش خود را برای گذراندن وقت خود با همسرم و فرزندان خود میکند.

او آخرین سخنرانی اش را در دانشگاه با موضوع " دستیابی به رویاهای کودکی" با هدف آموزش روش زندگی اش به فرزندانش در زمان نبودش برگزار میکند.

از اونجاییکه کتاب داستان خاصی را دنبال نمیکنه من قسمتهایی از کتاب رو که برای خودم هایلایت کردم برای یادآوری به خودم اینجا میزارم شاید مورد پسند دوستان هم باشه.

* مهندسی به معنای انجام دادن کار بی نقص نیست؛ به معنای انجام دادن بهترین کار ممکن با استفاده از منابع محدود است.

*ما اگر میدانستیم آخرین فرصتمان است، چه حکمتی را برای دنیا بازگو میکردیم؟ اگر همین فردا از دنیا میرفتیم، میخواستیم چه میراثی از خود بر جا بگذاریم؟

*اگر بتوانید رویایش را در سر بپرورانید، میتوانید انجامش دهید.

خب، همین است که هست. کاری از دست ما برنمی آید. فقط باید تصمیم بگیریم چگونه واکنشی نشان میدهیم. نمیتوانیم ورق های دستمان را عوض کنیم. فقط باید ببینیم چگونه میخواهیم بازی کنیم.

* تا وقتی مجبور نشده ای، تصمیمی نگیر.

*مهم است که رویاهایی مشخص داشته باشیم.

*با دست پر سر میز مذاکره بنشینید، زیرا بیشتر مورد استقبال قرار میگیرید.

* وقتی میبینید کاری را بد انجام میدهید و دیگر کسی به خود زحمت نمیدهد این را به شما بگوید، در وضعیت بدی گیر افتاده اید. شاید دلتان نخواهد انتقاد بشنوید، اما منتقدان معمولا کسانی هستند که دوستتان دارند و به شما اهمیت میدهند و میخواهند که پیشرفت کنید.

*دیوارهای آجری حتما ه دلیلی وجود دارند. دلیل وجودی شان این نیست که مارا دور نگه دارند . وجود دارند تا به ما فرصت دهند ثابت کنیم چقدر چیزی را میخواهیم.

* وقتی حرفهای افراد باهوش را تکرار میکند، به راحتی میتوانید باهوش به نظر برسید.

* (( پیر دانا)) به فردی گفته میشود که به انسان نظرات صادقانه میدهد. امروزه کمتر کسی به خود زحمت چنین کاری میدهد، بنابراین این عبارت کم کم دارد از دور خارج میشودآنان آنقدری به من اهمیت می داده اند که نکات ناخوشایندی را که نیاز داشتم بشنوم با من در میان بگذارند.

* آدمها از اشیا مهم ترند. اتومبیل، حتی گوهر درخشانی مثل ماشین کروکی من، فقط یک شی بود.

*دیوارهای آجری وجود دارند تا سد راه کسانی شوند که از جان و دل نمیخواهند. وجود دارند تا سد راه بقیه شوند.

* پدر و مادرم به من یاد داده بودند که ماشین برای این است که انسان را از نقطه الف به نقطه ب برساند. وسیله ای عملی است، نه بیانگر موقعیت اجتماعی فرد.

* هر چیزی نیاز به رسیدگی ندارد.

* اوضاع هر چقدر هم بد باشد، همیشه میتوانید آن را بدتر کنید. در عین حال اغلب قدرت آن را دارید که اوضاع را بهتر سازید.

* جِی (همسر رندی) میگوید دارد یاد میگیرد نکات کوچک را نادیده بگیرد، دکتر رایس به او توصیه کرده نگذارد مسائل کوچک ما را به هم بریزد.

* جِی میکوشد بر هر روز تمرکز کند، به جای اینکه به نکات منفی مسیرمان بپردازد. او میگوید : چه فایده که هر روز را با وحشت فردا بگذرانیم؟

* در لحظه زندگی کنید.

* زمان، مانند پول، باید آشکارا مدیریت شود.

* همیشه میتوانید برنامه ریزیتان را تغییر دهید، البته چنانچه برنامه ریزی داشته باشید.

* از خود بپرسید زمانت را صرف کارهای درست میکنی؟

* نظام بایگانی خوبی تدارک ببینید.

* اختیار بدهید برای اختیار دادن هرگز زود نیست.

* زمانی را به استراحت اختصاص بدهید.

* زمان تنها چیزی است که شما دارید. و شاید روزی دریابید کمتر از آنچه فکر میکردید در اختیار دارید.

* بیشترین کمک معلمان به دانش آموزان، کمک به آنها در جهت اندیشیدن درباره خود است. کسب توانایی واقعی در سنجیدن خود است.

* بخت خوش درواقع جایی است که آمادگی و فرصت با هم برخورد میکنند.

* من دانشمندی هستم که الهام را ابزار اصلی کارهای بزرگ میدانم.

* به خود اجازه رویاپردازی بدهید.

* خیلی ها زندگیشان را به شکایت از مشکلات میگذرانند. من همیشه اعتقاد داشته ام که اگر یک دهم نیرویی را که صرف شکایت میکنید در راه حل مشکلات به کار میگرفتید، از موفقیت کارها شگفت زده میشدید.

* شکایت راه مفیدی نیست. همه ما زمان و توان محدودی داریم.زمانی که صرف نق زدن میکنیم در دستیابی به اهدافمان به ما کمکی نمیکند و ما را به خوشبختی نمیرساند.

* بیماری را درمان کن نه عوارض آن را.

* من دریافته ام که بخش عمده ای از روزهای خیلی از افراد صرف نگرانی در مورد نظر دیگران نسبت به آنها میشود. اگر هیچکس هرگز نگران افکار دیگران نمیشد، همه ما در زندگی و شغلمان 33 درصد موثرتر ظاهر میشدیم.

*تقریبا همیشه میتوانید با دیگری نقاط مشترکی پیدا کنید و پس از آن بسیار راحت تر میتوان به تفاوتها پرداخت. ورزش مرزهای نژاد و ثروت را پشت سر میگذارد. و اگر هیچ چیز دیگری نبود، همه ما آب و هوای مشترکی داریم.

* جمله کسی را تمام نکنید. و بلندتر یا تندتر حرف زدن عقیده شما را بهتر نمیکند.

* نظر متفاوت خود را به صورت پرسش مطرح کنید: نگویید: (( من فکر میکنم باید این کار را انجام دهیم نه آن کار را.)) بگویید: ((چطور است به جای این کار آن کار را انجام دهیم؟)) این روش به افراد اجازه میدهد به جای دفاع از عقیده خود، اظهار نظر کند.

* وقتی کسی مایوستان میکند، وقتی از دست کسی خشمگین میشوید، شاید دلیلش این باشد که به او وقت کافی داده اید.

چه فکر کنید میتوانید و چه فکر کنید نمیتوانید، در هر دو صورت حق با شماست.

*مهم نیست با چه شدتی ضربه میزنی. مهم این است که با چه شدتی ضربه میخوری و باز هم پیش میروی.

* دانشجویانم میدانستند مهم برنده یا بازنده شدن نیست، مهم این است که چطور بازی کنید.

* تجربه چیزی است که وقتی به خواسته تان نمیرسید، به  دست میآورید و تجربه اغلب ارزشمندترین چیزی است که برای ارائه کردن دارید.

* شکست نه تنها قابل پذیرش بلکه لازم است.

* نشان دادن قدردانی یکی از ساده ترین و درعین حال موثرترین کارهایی است که انسانها میتوانند برای یکدیگر انجام دهند. و من با وجود عشقم به بهره وری، فکر میکنم یادداشتهای تشکر بهتر است به شیوه سنتی، با قلم و کاغذ نوشته شوند.

* وفاداری جاده ای دوطرفه است.

* خیلی ها دنبال میانبر هستند. من دریافته ام که بهترین میانبر راه طولانی است، که اساسا دو کلمه است: کار سخت.

* راه بیفتید و کاری را که کسی برایتان انجام داده برای دیگران انجام دهید.

* چیزی که خوشبین بودن را امکانپذیر میسازد این است که برای زمان خراب شدن اوضاع، طرحی احتیاطی پس دست داشته باشید خیلی چیزها باعث نگرانی من نمیشوند، چون در صورت خراب شدن اوضاع طرحی جایگزین در نظر دارم.

* وقتی معذرت خواهی میکنید، هیچ حالتی جز معذرت خواهی واقعی نتیجه نمیدهد. معذرت خواهی با اکراه یا غیرصمیمانه اغلب بداتر از معذرتخواهی نکردنند، زیرا مختطب آنها را توهین آمیز برداشت میکند. اگر در برخوردتان با فردی دیگر کار اشتباهی انجام داده اید، چنان است که گویی در رابطه تان عفونتی پیدا شده باشد. معذرتخواهی خوب مانند آنتید بیوتیک است؛ معذرتخواهی بد مانند نمک پاشیدن بر زخم است.

* معذرتخواهی درست از سه بخش تشکیل میشود:

1) کارم اشتباه بود

2) حس بدی دارم که ناراحتت کردم.

3)چطور میتوانم جبران کنم؟

دانشجویانم به من میگفتند اگر من معذرتخواهی کنم اما طرف مقابل معذرتخواهی نکند چه؟ من میگفتم این دست شما نیست پس نگذارید منصرفتان کند.

* خوبی تو به اندازه خوبی کلماتت است.

* پدرم اعتقاد داشت کار یدی کسر شان هیچکس نیست. گفت ترجیح میدهد من سخت کار کنم و بهترین گودال کن دنیا شوم تا این که به عنوان نخبه گرایی خودبین، پشت میزنشین شوم.

* اگر به شدت خواهان چیزی هستید، هرگز تسلیم نشوید(و اگر حمایتی به شما پیشنهاد شد، آن را بپذیرید.)

* صحبت از حقوق بدون اشاره به مسئولیت ها هیچ معنایی ندارد، حقوق با مسئولیتها همراه است.

*گاهی تنها کاری که باید بکنید درخواست است و این کار ممکن است همه رویاهایتان را به تحقق برساند.

* من نمیدانم چطور میشود شاد نبود، من دارم میمیرم و شادم و میخوام در روزهایی که برایم باقی مانده همچنان شاد باشم. زیرا هیچ راه دیگری برای زندگی وجود ندارد.

* وقتی از لحاظ جسمی یا احساسی از پا می افتیم، نمیتوانیم به کس دیگری کمک کنیم، به ویژه به بچه های خردسال، بنابراین اختصتص بخشی از روزتان به خودتان و تجدید قوا اصلا نشانه ضعف یا خودخواهی نیست.

موضوع چگونگس دستیابی به رویاها نیست،موضوع چگونگی پیش بردن زندگی است. اگر زندگیتان را درست پیش ببرید، سرنوشت بقیه کار را به عهده میگیرد.رویاهایتان به سویتان خواهند آمد.


دستگاه اسپرسو کوچیک دستیم رو پیروز خریدم همون روزی که تو بازارچه باب همایون منتظر همسرم بودم تا تهرانگردی کنیم، حالا هم با یه ماگ لته تو لیوان صورتی گلگلی نشستم پای کتاب " آخرین سخرانی" از "رندی پوش".
راستش نمیدونم از چی بنویسم یا چجوری بنویسم تنها چیزی که میدونم اینه که باید بنویسم ولی متاسفانه نه قلم خوبی دارم نه دایره لغات وسیعی برای نوشتن اون چیزی که از دلم میگذره.
عید رو غمگین شروع کردم، غمگین و پر استرس.
نمیدونم از عفونت شدید چشم خواهر و داماد و پریزاد کوچکم بگم یا بستری شدن عروسمون تو بیمارستان، یا سیلی که.
قبل از به دنیا اومدن پریزاد و مارال هیچ درکی از دوست داشتن یه کودک نداشتم،راستش رو بخواید وقتی متنی از بی رحمی به یه کودک میخوندم یا میشنیدم که بچه فلانی تو بیمارستان بستریه یا . متاثر نمیشدم، یا حداقل اونقدری که باید متاثر نمیشدم.
بی رحمم نه؟؟؟
تولد پریزاد و مارال که چسبیده به جونم هستند قاعده بازی رو عوض کردند، تازه فهمیدم که بچه ها چجوری میتونن با آله مَیَم _ خاله مریم_ گفتنشون قلبت رو تو مشت کوچولوشون نگه دارن و با خودشون اینور اونور ببرن. حالا هر حادثه ای هر اتفاقی که برای کودکی میفته پیش خودم فکر میکنم که زبانم لال اگر پریزاد من بود؟؟؟ اگر مارال کوچیک من بود؟؟؟حالا به تصاویر بچه های سیل زده نگاه میکنم حالا کتاب مرگ کسب و کار من است رو میخونمو دلم مچاله میشه هزار تکه میشه و باز میبینم که میتپه تا باز مچاله و تکه تکه بشه.
.
ناشکرم خیلی ناشکرم  مگه نه اینکه الان با قهوه و کتاب  نشستم تو خونه ی گرمم؟خواهر و پریزاد هر چند درد دارند ولی آروم و عمیق خوابیدن، چرا از بین همه داده های خدا فقط اونی که باب طبع نیست رو میبینیم؟؟؟ که میتونست نزاره اگر میخواست اگر رحم نمیکرد بر من که کرده همونطور که همیشه سایه رحمت و حکمتش رو سر من بوده و هست.
.
# مرگ کسب و کار من است.
نویسنده: روبِر مِرِل (فرانسه)
+ اینجا نوشته شده که ن لهستانی کودکان شیرخواره شان  را زیر لباسهایشان پنهان میکردند تا شاید بتوانند جانشان را نجات دهند ولی شما به سربازانتان دستور داده بودید بچه ها را از لباسها بیرون بکشند و به اتاقهای گاز پرت کنند، تایید میکنید؟
- من نگفته بودم که پرت کنند گفته بودم به اتاقهای گاز بفرستند.
مرگ کسب و کار من است زندگی نامه رودولف هوس_که در کتاب رودولف لانگ نام دارد- از زمان کودکی تا مرگ است.
رودولف در خانواده ای نظامی و تحت سرپرستی پدری بسیار سختگیر که آرزو داشته وی کشیش شود رشد میکند.
رودولف با برملاشدن اعترافش  _ که شکستن پای همکلاسی اش بوده_نزد پدرش توسط کشیش مدرسه از کشیش شدن متنفر شده و پس از مرگ پدرش در 14 سالگی و بعد از آشنا شدن با یکی از فرماندهان به طور اتفاقی و به کمک وی به جبهه میپیوندد.
بعدتر رودولف از مذهب کاتولیک اعلام انزجار گرده و به حزب نازی میپیوندد و عضوی از سازمان اس اس میگردد.
رودولف خیلی سریع مدارج ترقی را در سازمان اس اس طی کرد و فرمانده اردوگاه آشوویتس گردید، اردوگاه آشوویتس یکی از اردوگاههای مرگ بود که برای از بین بردن یهودها دایر شد و با هوش و انظباط و سختگیری و دقت نظر ذاتی رودولف به بزرگترین آنها تبدیل شد.
رودولف دستور داشت تا تمام یهودها را از مرد و زن و کودک در کوتاه ترین زمان ممکن از بین ببرد، چیزی بیش از پنج هزار واحد در شبانه روز ( باورم نمیشه که کسی بتونه انقدر راحت از واحد در مورد انسانها استفاده کنه)
وی برای اینکه بتواند ماموریت خود را به نحو احسن به انجام برساند از اتاقهای گاز که آنها را شبیه حمامهای عمومی طراحی کرده بود با وعده استحمام و پخش قهوه گرم پس از آن به اتاقهای گاز میفرستاد و بعد از کشتار گروهی، آنها را در کوره های آدمسوزی میسوزاند.
آن چیزی که در کتاب بسیار مورد توجه است و رودولف بسیار بر اون تکیه میکنه کلمه " دستور" است که او " دستور" داشته، یکی از قسمتهای جالب توجه کتاب آنجایی ست که رودولف میفهمد فرمانده اش " هیملر" بعد از دستگیری با حباب سیانوری که در دهان پنهان کرده خودکشی کرده است، پرشان حال و عصبی فریاد میزند که خودکشی کرد؟ به همین راحتی؟ او مسئول همه ی این دستورهاست حالا چشمش را روی این همه مسئولیت بسته و خودکشی کرده؟ و در دادگاه خودش نیز عنوان میکند که افراد زیردستش صرفا از او دستور میگرفتند و گناهی ندارند.
رودولف پس از بازداشت به دادگاه لهستان فرستاده میشود و با رای دادگاه در اردوگاه خودش به دار آویخته میشود.
.
یکی از قسمتهای متاثرکننده کتاب بحث رودولف و همسرش_ ای_ ست زمانی که ای از کارهای شوهرش بو میبرد.
ای فریاد زد پس اگر دستور داشتی که فرانتس کوچولویمان را بسوزانی این کار را میکردی؟
میخواستم بگویم نه بخدا قسم میخواستم فریاد بزنم البته که نه، حرف در گلویم گره خورد و جواب دادم: بله.
.
روزی که همسرم ازم خواست خلاصه کتابها رو بنویسم برام توضیح داد که خیلی کوتاه مریم، گاهی در حد یک جمله مثلا" این کتاب زندگی نامه دو برادر است که یکی توسط دیگری کشته شده است"، با این تعریف برای خلاصه این کتاب میشد نوشت زندگی نامه رودولف لانگ که عضو حزب نازی و فرمانده بزرگترین کشتارگاه یهودها بود و در نهایت در اردوگاه خودش به دار آویخته شد.
ولی راستش رو بخواید هیچ دلم نمیاد، کاش حوصله کنید و کتاب رو بخونید این کتاب هم مثل جای خالی سلوچ از کتابهایی است که" باید "خوانده شود.





لب تاپ رو برمیدارم و با چای هِل و گل سرخ میام میشینم تو کافه، کافه ای که هیچکس جز من توش نیست، دختری که مانتوی قرمز خالدار پوشیده و انگشتر " عشق" انداخته، دختری که صبح به مدیرش پیام داده که یک ساعت دیر میاد سرکار و دو ساعت دیر اومده، دو ساعتی رو که باید کارمندی میکرده،سر حوصله موهاش رو گیس کرده، به گلهاش رسیده، جلوی اجاق بالا سر قهوه جوش ایستاده عطر قهوه رو با نسیمی که پرده آشپزخونه رو به بازی گرفته به ریه کشیده و دل داده به  صدای قشنگ گنجشکها ، قهوه اش رو جرعه جرعه نوشیده و کتاب خونده.

راستی گفتم کتاب؟؟؟ گفتم دارم کتاب " مرگ کسب و کار من است " رو میخونم؟؟؟؟با کتاب از طریق پیج نجمه آشنا شدم به اسم کتاب خیره شدم، به جمله خبریِ" مرگ کسب و کار من است" چقدر نامفهوم.از کتاب گذشتم اهل گروهی خوندن نیستم تا وقتی که کتاب رو تو کتابخونه همسرم دیدم، اسم کتاب دوباره توجهم رو جلب کرد، خب شاید باید بخونمش و خوندم_ تا انتها که نه چند صفحه ای به اتمام مونده - و چه عنوان برازنده ای.
کتاب برای من، برای دختری که تحمل شنیدن هیچ اخبار ناگواری رو نداره، وقتی صحبت بیماری مادر فلان همکار میشه میز رو سریعا ترک میکنه، هنوز به کودک راشیتیسمی فیلم " مغزهای کوچک زنگ زده" فکر میکنه و با سریالهای زرد و آبکی تلوزیون هم مثل ابر بهار گریه میکنه ، دختری که فکر میکنه زندگی همش صدای گوگوش و غنچه های رُز شناور توی لیوان چایی و فیلم دیدن با یارش و چرخ زدن تو شهر کتابها و سخت کار کردنهای دوتایی برای داشتن سقفی بالای سر هست سخت باورناپذیر بود.
فقط خدا میدونه که چقدر جا خوردم وقتی با همسرم در مورد کتاب حرف زدم و متوجه شدم نویسنده خیلی هم از قدرت تخیلش کمک نگرفته، لبه تخت نشستم و با حیرت پرسیدم اردوگاههای مرگ واقعا وجود داشتند، حقیقتا تمام مردها و زنها و کودکان لهستانی رو میسوزوندند، کودکانی که صورتهایی شبیه میمون داشتند؟*، و جواب شنیدم که گوگل کن و کردم و آه و فغان از نتیجه.
.
پنجره کنارم رو باز میکنم باد صورتم رو نوازش میکنه، درختهای کاج اون بیرون ت میخورن، ماشینها از ابتدای جاده کرج نمیدونم تا کجا میرن و من میزارم که گوگوش تو گوشم داد بزنه و وعده یه فصل تازه رو بده.
.
* اشاره به قسمتی از کتاب که مفصلا در موردش خواهم نوشت.
.
 
 

 

سه شنبه لابلای کارهای شرکت.

شب دیر خوابیدمو صبح سخت بیدار شدم، ولی باید پا میشدم باید خونه به هم ریخته ای که شب قبل فرصت مرتب کردنش نبود رو سروسامون میدادم قبل از اینکه مامان برگرده خونه و عواقبش دامنم رو بگیره.

هوم.همبرگر و سیب زمینی و قارچ و پنیری که درست کرده بودم خوشمزه بود ولی الان ظرفهای روغنی توی سینک انتظارم رو میکشید، اجاقی که تمیز نبود و فرشی که باید جارو میشد، لباسایی که باید از بند جدا و تا میشدند، خب قطعا میز اتو نمیتونست وسط پذیرایی بمونه و یه فکری برای مواد قابلمه قابلمه شده تو یخچال میکردم.

بلند شدم، فکر کردم جای تنبلی نیست، می ارزه که دم غروب پام رو بزارم تو خونه مرتبی که مامان برای مرتب کردنش با کلی خستگی وقت و انرژی نداشته، به اینکه آهی که دم رسیدن از سینه مامانبلند میشه نفس آسودگی باشه نه ناامیدی، حالا گیرم که انقد دیشب کار داشتی حرص خوردی به کارای خونه نرسیدی، اصلا مگه کم حرص میخوری بابت کارای شرکت.بی خیال بابا.

بلند شدم و فکر کردم اگر فقط تختم رو مرتب کنم بقیه کارا خود به خود انجام میشه، تخت رو مرتب کردمو به خودم وعده دادم که اگه بتونی تند و موازی و بدون هدر دادن وقت کار کنی شاید حتی ده دقیقه هم برسی قهوه بنوشی و کتاب بخونی، زمان که جلو رفت فکر کردم پنج دقیقه هم کتاب بخونم خوبه ها.

ظرف ناهار و سالاد رو که تو کیفم گذاشتم، بلیط مترو جامدادیم رو که چک کردم، کلید رو که توی قفل چرخوندم، هوای قشنگ صبح اسفند رو که به ریه هام کشیدم خونه مرتِ مرتبِ مرتب بود حالا گیرم که نرسیدم کتاب بخونم و قهوه ای بنوشم ولی هیچی از حالِ خوبِ خوبِ خوبم کم نمیکرد.

.

هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و قرارداد فلانی رو تنظیم میکنمو آهنگ گوش میدم

تمام من برای تو

تویی که جان من شدی

ز عشق تو چه بیقرارم

ز عشق تو من بیقرارم

ز عشق تو من بیقرارم

زعشق تو من بیقرارم.

تمام فکر و ذکرم پیش همسرمه(خدا به داد قراردادی برسه که دارم تنظیمش میکنم)، دیروز کوتاه و سریع در حد یک سلام و علیک همدیگر رو در محل کارم دیدم،ما میزبان و آنها میهمان، لبخند تمام روز از رو صورتم محو نمیشد، به همکارم گفتم کاش تمام قراردادها رو امروز بهم تحویل بدن و در جواب چطورش گفتم امروز میتونم پنجاه تا قرارداد تنظیم کنم، گفت خب چرا حالا میخندی؟ داشتم میخندیدم؟؟؟هیچ حواسم نبود.

با لیوان خالی چای رفتم و با لیوان خالی چای برگشتمو سوژه همکارام شدم ولی لبخندم محو نشد.

امروز هم از پس اون دیدار کوتاه هنوز انرژیم زیاد و حالم تو این فشار کاری آرومه، نشستم قرارداد میزنم و آهنگ گوش میدمو به عزیزم فکر میکنم، عزیز در سفرم.

تو خسته نمیشی مرد؟؟؟ از این همه سفر، کار، بدو بدو، بی خوابی؟

.

چهارشنبه صبح

صدای پرنده ها وعطر قهوه و صدای شجریان و آسمون ابری و دردی که از پس مُسکن قوی و دوش آب گرم میره که آرومتر شه.

عطر نرگسای مهربون دسته گل قشنگی که زحمت کشیدی برام فرستادی، تو مگه سفر نیستی پسر؟ چجوری انقد حواست به ریز و درشت دلم هست از راه دور حتی.

بمیدونی باید برم موهام رو خشک کنم، یه شال شاد برای امروز انتخاب کنم، به گلدونا برسم برای ناهار امروزم چندتا تیکه کاهو خرد کنم، ضد آقتاب بزنمو یواش یواش برم سرکار، سر حوصله صبحانه بخورم، کارای شرکت رو بکنم، طرح آبرنگ انتخاب کنم، مواظب کمرم باشم، کتاب بخونم، قرص آهن بخورم، پیاده روی کنم، میبینی؟ میبینی عشقت باهام چیکار کرده؟ تا حالا اینجوری دوست نداشتم خودم و زندگیم رو.

شکرت مهربون

نام مارال رو از قهرمان کتاب آتش بدون دود گرفتیم و روی عزیز تازه متولد شده مان گذاشتیم، مارالی که به طرز عجیبی شبیه منه و هر بار فکر میکنم تو حقیقتا فرزند من نیستی؟

.

 

 

 

 


همسرم در سفر است, عکس یک دستبند رنگی ساخته شده از صدف و دو گیره موی نگین دار رو برام فرستاده و نوشته ببخش که فرصت نشد هدیه قابل داری بگیرم. من خوب میدونم که این سفرهای کاری چقدر سختند, امروز جایی و فردا جای دیگر و پس فردا.که چقدر دل من همراهش از تهران به بندرعباس و شمال و مشهد و اصفهان و سیستان و بلوچستان و هزار و یک جای دیگه کشیده شده.

که چقدر چشم دوختم به مسیر هواپیماها, که امشب هم از نیمه گذشت و هنوز یار من به تهران نرسیده, همینه که دارم نفس کم میارم.

امروز یعد از گپ دوستانه با همکاران از محیط کار که جدا شدم , رفتم باغ گل, لا به لای گُلها گشتمو بهت فکر کردم به تمام حساسیتهای نه ای که دوستان و همکارانم دارند و من نمیفهممشون سالهاست که نمیفهممشون از روزی که دیدمت. بس که رفتارت سالم و درسته, نه که بخوای مراعت من رو بکنی ذاتا منش پاکیزه ای داری.

به حرفهای همکارام فکر میکنم, به خودم, به تو, به تو که حرمتم رو حفظ کردی, که یکبار حتی یکبار هم دلم نلرزید که مبادا.که اگر امروز حرفش پیش نمیومد حتی فکر نمیکردم که ممکنه مردی اینطور نباشه,که فکر میکردم همه همینطورند, سالم, معتقد و عاشق.

یه دسته گُل مینیاتوری قرمز خریدم, یه دسته گل قرمزِِ قرمز مثل دل خودم که گرمه از داشتنت.یه دسته گُل برای خودم بس که دوست دارم خودم رو, دوست دارم خودم رو از وقتی پا گذاشتی تو زندگیم.خودم رو, رگهای برجسته دستم رو, نقاشیهای زشتم رو, تارهای سپید مو و چینهای کم عمق پیشونی ام رو.

میدونی من دوست داشتن خودم رو بهت مدیونم.

.

بمیرم برای صدای خسته ی از راه رسیدت مرد, خوش برگشتی به تهران یار کهنه.

.






کمی برگ خشک آویشن که سوغات همسرم است و یک تکه زنجبیل که خودم از عطاری خریدم رو توی چایم میریزمو پشت میزم میشینم، سر ناهار، توی کافه که کنار پنجره نشسته بودم چندتایی برف تو آسمون دیدم و همینه که باز سر شوق اومدم برای نوشتن.

من اینروزها به طرز عجیبی آرومم، اغراق نمیکنم در موقعیتهای پرخشم روی خودم تا حد خوبی کنترل دارم، زمان کار یا مطالعه تمرکزم بالاست و مدتهاست که از تپشهای قلبم خبری نیست هرچند که خب از مشکلات هم نمیتوان چشم پوشید، ولی مدتهاست که حال دل من آشوب نیست.

راستش این پست رو نوشتم که رمز این آرامش رو که انقدر آروم و پاورچین به جونم نشست بگم، رمزی که شاید ساده یا پیش پا افتاده به نظر بیاد ولی تا تجربه اش نکنید متوجه حال خوشم، متوجه حجم خوشبختی که به زندگی ام سرازیر شده نمیشوید.

" شکرگزاری"، بله شکرگزاری

راز در شکرگزاری است، دقیقش را نمیدانم ولی مدتیست که هر صبح در زمانی که منتظرم تا قهوه ام دم بکشد تا زمانی که حبابهای ریز بنشینند دوره قهوه جوش در دفتر نیایشهام با خدایم حرف میزنم، شکر میگویم.

از صبحی که بیدار شده ام.

از چشمی که میبیند

قلبی که میتپد

همسرم

پدر و مادرم

همین دیروز بود که خواهرم در ویدیئو کال واتساپ از پریزاد پرسید که " مریم رو دوست داری؟" شیرین جواب داد که " آیه"

آه خدای من، شکر پریزادمشکر پریزادم.شکر پریزادم.

شکر که سالم است که از نعمت مادر و پدر برخوردار است.

بارداری عروسمان.دخترک را حالا با نام انتخابی اش صدا میزنیم.مارال

قهوه دم میکشد.نوشیده میشود.دست خسته میشود.دفترم دارد تمام میشود ولی شکرگزاری ام تمام نمیشود.نمیتواند که تمام شود، دفتر را با اکراه میبندم که حتی نتوانسته ام شکر یک قلم را به جا آورم که کاش بگذارد به حساب ناچیزی ام، که خُرده نگیرد، که ببخشد.

باور کنید یا نه من دلیل این آرامش قلبی ام را فقط و فقط در تلاشم برای شکرگزاری در لحظات پیش از طلوع میدانم.


 

هدیه های نوشین زیبا و غیرمنتظره بودند، فقط یک دوست که تورو تا بی نهایت میشناسه میتونه برات عروسکی که دستش بومِ رنگه، بوکمارک و دفتر رنگ آمیزی بخره، هدیه های قشنگش باعث شد که وسط یک عالمه بغض و تلخی و ورم چشم ناشی از گریه های مدام لبخند کمرنگ بزنم، حالا هم اومدم تو فضای اشتراکی نشستم، هندزفری رو تو گوشم کردم و آهنگ گوش میدم و کارهام رو فشرده انجام میدم و تند تند توی سررسید تیک میزنم تا شاید کمتر یادم بیاد.

گفتی از غمهات بنویس؛ گفتی اگه مینویسی از غم هم بنویس، گفتی مگه میشه غم رو سانسور کرد ؟ زندگی رو سانسور کرد؟

ببین چقدر حرف گوش کنم، دارم مینویسم، دارم مینویسم که تمام کارهام تیک خوردن، دارم مینویسم حالم مثل طعم شکلات 96 درصدِ روی میزم تلخِ تلخه، لیوان چاییم رو بر نمیدارم برم رو پل بازدید و دستم برای کشیدن جدولای برنامه ریزی نمیره و هر پاراگراف مردی در تبعید ابدی رو هزار بار میخونمو نمیفهمم.

غم که نوشتن نداره مرد، خوردن ماگ ماگ نسکافه برای پروندن اثرات دیازپامو پوشوندن قرمزی چشم که نوشتن نداره، من از چی بنویسم مرد، یار، دوست، همسر، استاد.

از چی بنویسم؟ از بغضی که داره خفه ام میکنه؟ از راه گشایشی که نیست؟

اینها رو دیروز نوشتم، همون دیروزی که تمام مدت کار رو یک کلمه حرف نزدم مبادا که بغضم بشکنه، که وقتی به زور خودم رو تا پل بازدید کشوندم بارون قطع شده بود من موندمو یه آسمون گرفته ی بی بارون.

همون دیروزهم خودم رو کشوندم باشگاه، تا زمان شروع شدن سانسم وسطای آهنگ تند آذری و بالا و پایین پریدن دخترای رنگی هوش و حواسم رو دادم به کلامِ استاد.

" عجب دشوارگرایی مرد، جهان بر مردمانی چون تو بسیار سخت میگیرد و دمی به خویش رهایشان نمیکند، تو پیوسته به گِردِ یک تار مو آنقدر میپیچی که همچون پیله ای شود و پیله کند و بیازاردت"*

دل دادم به کلام استاد و دوباره و یواش یواش یادم اومد زندگی چه شکلیه.

روی تشک دراز کشیدم، توی آینه به دختر زیبایی که نفسهای عمیق میکشید نگاه کردم با صورت ساده ی بدون آرایشش، با ناخنهایی که مرتب نیست و تی شرت قرمزی که برند نیست زیباست، عمیقا زیباست.

.

 مربی گفت چهار زانو بشینید، دستها روی زانوها و به همه کسانی فکر کنید که دوستشون دارید و کنارتون هستند، من به تو فکر کردم، به تو و پریزاد.

 

 


 

 


باید زیورآلاتم رو قبل از رفتن به سالن ورزشی درمیآوردم اما نتونستم, گوشواره با سنگهای عقیق مرا به مریم وصل میکرد و حلقه به مردی که دوسش دارم و ساعت را پریزاد سر عقد با دستهای کوچک مهربانش بهم هدیه کرد.

گردنبند اسم قشنگش رو خودم از دستفروش مترو خریدم, و همانجا هم به گردنم بستمو دیگه باز نکردم.

دیدم توان درآوردنشون رو ندارم, دیدم که چه وصلم به این یادگاریها, خاطره ها, آدمها.

با هر حرکت گنجشکهای روی گوشواره تکان تکان خوردند و هر بار که مربی گفت با سر مستقیم به رو به رو نگاه کنید دختری رو تو آینه دیدم که اسم قشنگ همسرش به گردنشه و لبخند کمرنگی گوشه لبش .  

با هر دم و باز دم, فکر من از آدمهای دوست داشتنی زندگیم به تنشهای موجود در کارم پرت شد و برگشت پرت شد و برگشت پرت شد و برگشت و من بالاخره تو جدال با فکرهای مثبت منفی,  با کمر صاف نشستم انگشت شصت و اشاره رو به هم چسباندم و عبارات آرامش رو همراه مربی تکرار کردم.

اینروزها من با خودم مهربونم, مریم مهرطلب پر از خطا رو بخشیدم, سرزنش نمیکنم و بهش قول دادم که کمکش کنم, دستش رو بگیرم و با قدمهای آهسته اش همراه بشم.

این روزها بیشتر از هروقت دیگه ای زندگی میکنم, اگر کمی از من فاصله بگیرید زن سی ساله ای رو میبینید که تازه تازه فهمیده زندگی که جنگ نیست که دستانش رو نه از سر تسلیم که از سر پذیرش بالا گرفته.

دختری و میبینید که صبحها کمی مطالعه میکنه, تمام روز کار میکنه سر از قیمت دلار و دنیای ت و اسم ماشینها در نمیاره, طراحیش ضعیفه, حقوقش کمه, عصرا به گلدونهاش آب میده و تو دلش پر از اشتیاقه شروع زندگی مشترکشه.


دیروز آروم و سر به زیر سر شد, من لیست کارهای دفتر رو توی سررسیدم نوشتنو و کنار هر کدوم که انجام شد یه تیک صورتی اکلیلی زدم, دیروز روز آرومی بود روز آرومِ کم انرژیِ من.

روزی که به امید دیدن همسرم و فیلم تختی و بودنمون با هم سر شد.

عصر دو تا قلمه پتوس رو که حسابی ریشه گرفته بودن زدم زیر بغلم تا برم خونه, تو حال و هوای خودم داشتم یه مسیری رو پیاده میرفتم که سرم گیج رفت افتادم شقیقه ام به یه میله آهنی اصابت کرد و مابقی داستان رو بزار تند بگم برات, کنسل شدن جلسه همسرم, بیمارستان, تاری دید, گوش درد و سر درد و سی تی اسکن.

حالا فردای همون روزه, من از توفیق اجباری تو خونه موندنم استفاده کردم.

صبح که از خواب بیدار شدم کلی برنامه چیدم, ولی به خودم یادآوری کردم یادت رفته سال بدو بدو نیست؟؟. سال لیست کردن کارها و تیکهای پشت سر هم؟؟؟؟

چای چنین صبحی باید که دارچین باشه, یه تیکه دارچین توی قوری میندازمو دو سه تا تیکه ظرف کثیف توی سینک رو میشورم, لباس ها رو توی ماشین میندازمو از گلدون نعنای توی آشپزخونه نعنا میچینم که توی چایم بریزم.

صبحم با عطر نعنا و دارچین و رسیدگی به گلها شروع شد.

حالا هم که دارم این چیزها رو مینویسم, قلمه های جدید پتوس رو توی گلدون کاشتم, صدای اذان از مسجد محل میاد و نسیم از پنجره و صدای قشنگه پرنده ها از درختای اقاقیا و انار و زیتون سیاه پایین ساختمون, مانتوی شیری و مشکی و سرمه ای روی بند رخت ت میخورن و جورابهای رنگی شسته شده سر جاشونن.

حالا هم میخوام دل بدم به خواب قیلوله ظهر, عشق سالهای وبا و انتظار برای مادرم و دلتنگی همسرم.

همین.


داشتم موهام رو خشک میکردم که صدای دعای قبل از اذان از بلندگوهای مسجد محل پخش شد، سشوار رو خاموش کردمو با موهای نمدار رفتم لب پنجره، یه حزن شاداب نشست تو دلم از صدای قشنگ دعا و اذان و به خودم که اومدم غرق لحظه شده بودم بی که حواسم باشه، بعد فکر کردم که چه دلتنگم فکر کردم کاش که بود که اگه بود احتمالا میگفت خب حالا اونجوری گیسو پریشون واینستا لب پنجره، که به خدا اگه بود برمیگشتمو بی حرف بغلش میکردمو سرمو میزاشتم رو سینه اش و هیچ جدا نمیشدم.

.

امروز آروم و یکنواخت بود، وقتی که رسیدم خونه مامان باقالی پاک میکرد و پریزاد هندونه میخورد، من دوش طولانی گرفتم، کتاب خوندم ، باقالی های مامان رو پوست کندمو بسته بندی کردم.

حالا آخر شب اون روز عزیز آرومه، شبی که با مُسَکن و آب دادن گلها و صدای الغوث مسجد محل و  خنده های قشنگ و شاد پریزاد که هیچ موفق به خوابوندنش نمیشیم تموم میشه.


لب تاپ رو برداشتم و رفتم تو کافه نشستم، موج نود و سه و نیم رو گرفتمو دل دادم به آهنگهای رادیو آوا.
تصنیف هزار بنفشه تقدیم میشه با صدای محمد سبحانی.
حال من خوبه، صبحه، و صبح و نور و روشنایی همیشه حال من رو خوب میکنه هر چقدر که شبها ناامیدانه فقط دوست دارم بخوابم تا تاریکی و سیاهی بگذره، جادوی صبح شگفت زدم میکنه.
فردا رو برای هیچ کاری نکردن مرخصی گرفتم، البته منظورم از هیچکاری نکردن، اتوی تمام مانتوهام، مرتب کردن کشوی لباسها، مراجعه به آرایشگاه ، چشم پزشکی و پس دادن کتابهای کتابخونه، نوشتن  خلاصه مردی در تبعید ابدی، دوخت و دوز لباسهایی که تعمیر لازم دارند، سر زدن به کفاشی بابت کفش قهوه ای هام  و هزار خرده ریز دیگه خواهد بود.
" خانم شین" نوشته بود که میخواد شاد بودن رو انتخاب کنه، چه فکر خوبی، من هم پایه ام،  پایه انتخاب شادی و زانوی غم بغل نگرفتن و تو خودم نبودن، نمیدونم چقدر توش موفق میشم ولی میخوام با همه وجودم بچسبم به دلخوشیهای کوچیکم، به تلاش همسرم برای شاد کردنم که وقتی میدونه باشگاه دارمو فرصت نکردم کش ورزشی بخرم میخره و برام میفرسته محل کارم، به دعاهای بعد از پیلاتس، به نفسهای عمیقِ عمیق، به بازی و کش و مکشم با پریزاد، میگم خاله جیغ نزن هر چی میخوای بگو "لطفا"، شیرین جواب میده "لُفَن" و انگشت سفید تپل کوچولوش رو تا ته فرو میکنه تو رژگونه ام.
صبح کمد لباسها رو باز میکنم، تمام روسری ها اتو شدند و مانتوها تمیز به طیف رنگ چیده شدند و کلی جا توی کمد باز شده، به خرید جهیزیه، دیگ و دیگچه های مِسی که فقط خدا میدونه چقدر ذوق دارم توشون پخت و پز کنم ،به همین کارم، کار سختم با حقوق کم که با همه سختیش هست، بودنش لطف خداست و مریم رو داره.
به زندگی پر از صدا و هیاهوم که با همه صداها و هیاهوها خیلی یکنواخت که جه خوب که یکنواخته که یکنواختیش لطف و نظر خداست و عمیق شکرکزارشم.
.
روز چندم شد امروز؟

دروغ چرا؟ اگر تو رودرواسی خودم نمونده بودم هیچ نمینوشتم, اعصابم به هم ریخته تر از این حرفاست و توی سرم بعد از چند روز مداوم مهمونداری, اون هم از نوع زیادی که چند روز پشت سر هم میمونند پر از صدا و هیاهوست.

البته الان در سکوت و خنکا نشستم و مینویسم ولی خب هیچ از خشمم کم نمیکنه.

میتونم صبر کنم تا صبح بشه, که فردا صبح من دختری هستم با ماگ قهوه در دست و با لبخند ژد, درحالیکه ضد آفتابش رو میزنه به فایلهای صوتی دکتر شیری گوش میده, سر راه پیراشکی و شیرکاکائو میخره تا با همکاراش بخوره که به محض رسیدن به سرکار قربون صدقه ریشه حسن حسن یوسفها میره .

ولی ترجیح میدم الان بنویسم, از خشم الانم بنویسم از اینکه از این همه صدا خسته ام , از مهمونی های مدامِ طولانی, از اینکه خانم سی و چند ساله همسایه هیچ درکی از ساعت دوازده و نیم یا پنج صبح نداره, هیچ درکی از حق همسایگی.

همین.

.

میتونی لحظه های قشنگ امروز رو پیدا کنی؟ 

.

یادم نمیاد امروز روزِ چندمه نوشتنمه.

.

داشتم فکر میکردم که اگر قرار باشه من هر روز بنویسم چقدر پیشتون رسوا میشم.

.

فردا بیدار میشمو از قشنگی ها مینویسم, قول میدی؟ قول میدم.

شب بخیر


ساعت از هفت گذشته بود که رسیدم خونه, دقیقش رو بخوام بگم هفت و پنج دقیقه بود, من بعد ازکار, سفارش نقاشی همکارم رو برده بودم برای قاب و وقتی رسیدم ساعت هفت و پنج دقیقه بود و خونه بوی عدس پلو میداد, مامان رو بوس کردم که وای اومدی,  خونه دوباره خونه شد, دیروز یه قیمه درست کردمو هلاک شدم مامان.

دروغ گفتم, قیمه رو با تمام عشقم برای شام و ناهار فردای خودم و همسرم پخته بودمو خدا میدونه برای تک تک لحظاتی که درستش کردم تا زمانی که غذاش رو تو ظرف ماکروفری ریختم و سیب زمینی های سرخ شده رو روش چیدم و یه سیب ترش شستمو توی کیفش گذاشتم چقدر ذوق داشتم.

راستش میخواستم به مامان بگم که چقدر قدر زحماتش رو میدونم و راه دیگه ای بلد نبودم خب.

بگذریم , شام خوردیم, دوش گرفتم, قهوه دم کردمو نشستم به مطالعه, باید از حس بی نظیر الان بگم, از اینکه تازگیا یک کلاس نقاشی کودکان رو اداره میکنم و خدا میدونه که چقدر سخت و شیرینه, ده تا کودک همزمان صدام میکنن" مریم جون" و من از پای بوم یکی بلند نشده سر دفتر یکی دیگه ام و هنوز طرح یکی رو آموزش ندادم یکی دیگه  کار آبرنگش رو خراب میکنه :)

باید بنویسم که الان دارم قهوه داغم رو مزه مزه میکنم و کتاب تحلیل نقاشی کودکان میخونم, ولی خب غریبه که نیستید باید بگم اولین ماگ قهوه ام رو طوری رو خودم برگردوندم که هنوز هم ساق پام به شدت میسوزه, سوزش دست و پام رو بزارید کنار ذهن من که وسواس داره و از همین اتفاق ساده تو ذهنش تراژدی میسازه و اضطراب میگیره.

به خودم میام تمرینی که روانشناسم برای کنترل اضطراب داده رو انجام میدم و به لحظه برمیگردم, به لحظه عزیزِ باارش با کیفیتم.

به ثبت لحظه اکنونم, به آرامشش, به اینکه من دارم تلاش خودم رو میکنم که قدمهام گرچه کند و کوچیکه ولی درجا نزدم که زندگی پرشتاب میگذره و هرچند من به گرد پاش هم نمیرسم ولی جا هم نموندم, از من بپذیری یا نه, انسانی که حرکت داره جا نمیمونه.


 

دلم برات تنگ شده, عجیب و زیاد, دوست دارم زنگ بزنم و باهات حرف بزنم, مثل روزهای مترو, همون وقتایی که دوتایی از دانشگاه برمیگشتیم , تو از مترو پیاده میشدی تا نزدیکی خونه ما اومدی و دوباره برمیگشتی, یادته چقد حرف میزدیم؟ احتیاج دارم باهات حرف بزنم, بی پروا, درست مثل همونروزا .

گفتی مریم تو رفیق منی, میدونی آدم با رفیقش ازدواج کنه یعنی چی؟

گفتی عشق روزهای بیست سالگی.

آهای عشق روزهای بیست سالگی, همسر پرمشغله سی ساله امروزم, باهات حرف دارم, میشه مثل همون روزها نشست و باهات حرف زد؟ ثابت کردی که میشه ولی دل من چی؟ دل منی که امروز بیشتر از ده سال پیش عاشقته میتونه تمام بار غمش رو روی شونه های تو بزاره؟

 بزار برات بگم, امروز نیروی جدید گفت از من و سحر ناراحته همونی که هر چی فرآیندها رو براش توضیح میدم یاد نمیگیره, همونکه راهش خیلی دوره, بابا نداره و یکدفعه وسط ناهار میزنه زیر گریه, گفت ناراحت شده تو جمع بهش گفتیم بی دقت, آخه انگار قبل من سحر هم بهش گفته بود, از زنت ناامید نشیا یکمم تند گفتم, سحر پیام داد که مریم من وظیفه داشتم که دو ماه آموزش بدم اینبار برای آخرین بار همه چیز رو توضیح میدم پیام داد باهاش اتمام حجت میکنم, من جواب داده بودم که راهش دوره و شرایطش پیچیده اس باید درکش کنیم, 

پس چرا درکش نکردم؟ سحر گفت خب ما هم مشکل داریم همه دارند, من فکر کردم به مشکلات خودم و سحر,  من تو ذهنم دنبال طرح جدید آبرنگ بودمو سحر هم که تازه تازه داره عشق رو تجربه میکنه و اینروزها رو ابراست, ما چه میفهمیم از دغدغه های دختری که پدرش رو از دست داده و تو  بیست و شش سالگی یهو شده سرپرست خانواده؟

خیلی ناامیدت کردم نه؟ اگه پیشم بودی یه چیزی میگفتی که آروم شم که از این ناامیدی مطلقی که از خودم دارم دربیام یه چیزی شبیه اینکه جبران میکنم.

سطحی شدم, اگه پیشم بودی سرم رو تو سینه ات میگرفتی و میگفتی چرت و پرت نگو بچه, ولی شدم باورش که راحت نیس ولی شدم, شدم که امروز نشستم رو پل بازدید و به سحر و مریم گفتم که فلان دختر تو فلان جلسه رسمی وقتی در مورد علایق صحبت میشده از س. ک.س گروهی به عنوان فعالیت مورد علاقش اسم برده , سطحی شدم که تعریف کردم وگرنه به من چه ربطی داشت؟

میدونی از خودم ناامیدم و چه بده که آدمی که امید یه مردی مثل تو هست از خودش ناامید باشه, همسر تو بودن, همسر مرد اهل مطالعه و کتابخونی مثل تو بودن که امکان نداره وارد حاشیه بشه مسئولیت منو زیاد میکنه و خدا نکنه که آدم از خودش ناامید بشه.

از کجا رسیدم به کجا؟ داشتم از نیروی جدید میگفتم, عصری قبل اومدن سه تایی نشستیم دور یه میز ما از نیروی جدید عذرخواهی کردیمو بهش گفتیم اگه بخاطر مشکلاتش تمرکز نداره بهمون بگه که اون لحظه آموزش ندیم,

حس بهتری پیدا کردم؟ اصلا, گفته بودم شرایطت رو درک میکنم, منی که بابام بهترین وسایل موجود در بازار رو برای جهیزیه ام خریده, با مردی وصلت کردم که به هیچ نیازم نه نمیگه و الان که دارم تایپ میکنم دستام بوی نارنگی میده چه میفهمم از غم تو دختر.

گفتم درکت میکنم کمک خواستی بگو, دوست داشتی درد و دل کنی بگو, مرخصی احتیاج داشتی بگو.

دلم برات تنگ شده بیا تا فلاسک چای رو برداریم بریم توی یکی از همین پارکای پشت بلوک بشینیم و من همه اینا رو برات تعریف کنم, بیا تا بتونم کنار تو خودم رو ببخشم.

بیا, من کنار تو انسان بهتری ام.

.

 

 


راستش میل به خوندن این کتاب بعد از دیدن تئاترش که از نظر من فوق العاده و از نظر همسرم متوسط و شاید هم پایینتر از متوسط بود در من ایجاد شد، همسرم اعتقاد داشت که کشش کتاب در حدیه که چندین بار خوندتش و من حسابی کنجکاو شدم که این کتاب رو بخونم، البته هنوز هم معتقدم که تئاتر، تئاتر خوبی بود هرچند که تو اون دو ساعت بیست دقیقه خیلی از ظرافتهای کتاب رو به نمایش نذاشته بود.

.

نویسنده : داستایوفسکی

.

این کتاب داستان دانشجویی به نام راسکولْنیکُف (رودیا) را روایت می‌کند که به‌خاطر اصول  خود - کشتن فردی ستمگر برای نجات انسانهای دیگر _مرتکب قتل می‌شود. بنابر انگیزه‌های پیچیده‌ای که حتی خود او از تحلیلشان عاجز است، پیرزن رباخواری که معمولا پیش او چیزی به امانت میگذاشته و پول ناچیزی دریافت میکرده  را همراه با خواهرش که غیرمنتظره به هنگام وقوع قتل در صحنه حاضر می‌شود، می‌کُشد، _ البته او بنابر اصول خودش یک انسان بی ارزش یا به قول خودش یک پشه را کشته تا جماعتی را از او نجات دهد-

 او پس از قتل خود را ناتوان از خرج کردن پول و جواهراتی که برداشته می‌بیند و آنها را پنهان می‌کند. بعد از چند روز بیماری و بستری شدن در خانه راسکولنیکف هرکس را که می‌بیند می‌پندارد به او مظنون است و با این افکار کارش به جنون می‌رسد. در این بین او عاشق سونیا، دختری که رودیا اتفاقی با پدر دائم الخمرش در کافه آشنا شده میشود- صحنه مکالمه پدر سونیا و رودیا در کافه یکی از جذابترین بخشهای کتاب است همان قسمتی که پدر سونیا به رودیا میگوید که دخترش کارت زرد _کارت سلامت فاحشگان_ دارد و چطور یک روز برای تامین غذای خواهر و برادر ناتنی اش به اصرار نامادری خود کاترینا- تن به فروش خود میدهد و بعد از اولین دریافتی درحالیکه صورت خود را در بالش فرو کرده و میگریسته کاترین پایین پایش مینشیند پاهایش را غرق بوسه میکند و پا به پایش میگرید.-

رودیا به اصرار سونیا که هرگز او را ترک نخواهد کرد به جرم خود اعتراف میکند به دلیل اختلالات روانی و نیکوکاری های سابقش با تخفیف روانه زندانی در سیبری میشود که سونیا البته او را همراهی میکند و آنجا به خیاطی میپردازد.

هزینه های خواهران و برادران خردسال سونیا توسط یکی از خواستگاران دنیا (خواهر رودیا که همراه مادرش برای سرزدن به برادرش به پترزبورگ سفر کرده است.)که فردی بسیار ثروتنمد بوده و بخاطر او و بخشش مالی که دنیا از آن امتناع میکند و در نهایت هم بعد از بخشش پول به آنها خودکشی میکند تامین میشود.

دنیا با یکی از دوستان رودیا ازدواج میکند و توسط سونیا برای او نامه مینویسد و مادرشان که گمان میکرده رودیا به سفر رفته در همین بی خبری تسلیم مرگ میشود.

داستان آنجایی تمام میشود که هفت سال بیشتر به حبس رودیا نمانده، هفت سالی که رودیا و سونیا برایشان هفت روز میگذرد.

راستش هنوز هم نمیدونم چطور میشه یک کتاب رو  خلاصه کرد طوریکه لذت خوندنش منتقل شه، مخصوصا کتابهای اینچنینی با شخصیتهای فراوان و داستانهای پیچیده ولی این کتاب سرشار از صحنه های فوق العاده اس.

 


شوهر آهو خانم اولین اثر علی محمد افغانی که در زندان نوشته شده است به زندگی سید میران سرابی و همسرش آهو خانم در سالهای کشف حجاب و کمی قبل و بعد از آن میپردازد.

سید میران سرابی خباز باشی معروف شهر و رئیس صنف نانوایان، مردی میانسال، جا افتاده و متدین است که حاصل زندگی اش با آهو خانم که زنی سی ساله و فربه  با موهای بلند مشکی که برای رسیدن سید به رفاه و مرتبه و مقام پا به پای او سالها در نانوایی تلاش و در زندگی قناعت کرده است ، چهار فرزند با نامهای کِلارا، بهرام، بیژن و مهدی است.

زندگی آرام آهو خانم از آنجایی دستخوش تغییر میشود که هما که زنی زیبا، طناز، دلربا و باریک اندام است برای خرید نان به دکان سید میرود و سید که شخصیت دست به خیری دارد بعد از شنیدن داستان زن که همسر اولش او را سه طلاقه کرده و دیدار دو کودک دوقلوی دلبندش را از او منع کرده به فکر کمک به زن و برگرداندن او به همسر اول یا پیدا کردن همسر مناسب جدیدی برای چنین ماهرویی میافتد.

در راستای همین نیت سیدمیران، او خیلی زود متوجه میشود که هما در خانه مطربها، آموزش رقص میبیند، همسر اولش او را برای خیانتی که با جوانک شوفر درشت اندام چشم زاغی به نام البرز کرده طلاق داده، البرز اورا به امانت به خانم مطربها گذاشته ولی بعد از چندی که البرز به دنبالش میرود با او همراه نشده و همانجا نزد مطربها میماند و شروع به آموزش رقص که در آن تبحر فوق العاده ای دارد میکند.

سید میران که شیفته ن باحجابِ باوقار است خیلی زود با این توجیه که همای بیست ساله گرچه فریب جوانکی را خورده، طلاق گرفته، با مطربها زندگی میکند و آموزش رقص میبیند ولی همینکه هنوز در جایی هنر خود را به نمایش نذاشته دلش سیاه نیست و راه برگشت دارد دل به دلبری های هما میبندد، خب البته این را هم بگم که هما هم برای دلبری کردن و نمایش رقص خود که مثلا اتفاقی بوده است زمانی که سید میران برای صحبت با مطرب به خانه آنها آمده کم نمیگذارد و در انتها نیز خودش با این عنوان که من کنیز آهو هستمو مگه من میتونم جای او را بگیرم به سید پیشنهاد صیغه میدهد.

سید با این دروغ که هما را طلاق داده اند و او به پیش نماز مسجد پناه برده و پیش نماز نیز هما را به او سپرده او را به خلانه خودش و در اتاق آبدارخانه میآورد و بعدتر به بهانه اینکه مشکل سه طلاقه بودن او و برگشتش به همسر اول را حل کند بدون اینکه قصد طلاق او را داشته باشد او را عقد میکند _ هما بر خلاف پیشنهاد خود زیر بار صیغه نمیرود_

از اینجا به بعد هما را داریم و آهو را که شوهرش روز به روز از او متنفر میشود و همسایگانشان را که اتاقهای همان خانه را اجاره کرده اند، دعواها و آشتی های دو هوو، مست و مدهوش و بی عقل شدن سید میران برای پری زیبارویش، خواسته های بی انتهای هما از سید بعد از ناکام ماندنش در بارداری از سید میران  از لباس و کیف و طلا و تخت جدید و ساعت بند طلا و. تا حدی که سید میران نم نم تمام دارایی خود را از دست میدهد، بدهکار عالم و آدم میشود و برای تامین هزینه های هما_ همان زنی که وقت دستگیری اش به جرم قاچاق بدو بدو پشت سر ماموران خودش را به او رساند و برای کیف قرمزش درخواست کفش قرمز کرد_ به قاچاق روی میآورد.

مساله قاچاق هر چند به ضرر سید میران ولی در نهایت حل و فصل میگردد ولی تیر آخر را سید زمانی میخورد که نانوایی اش از سر لجبازی یک مامور و به بهانه گرانفروشی آن هم در زمان قحطی نان یک ماه تعطیل میگردد و او همه انگیزه اش را برای زندگی از دست میدهد.

البته سید میران یک روز از سر یک تصمیم ناگهانی و عصبانیت از پوشش بسیار ناجور هما در خیابان بعد ازمساله کشف حجاب بعد از یک دعوا با هما و قهر او از منزل، تنها به محضر رفته و او را سه طلاقه میکند ولی هرگز از او دل نمیکند، همچنان با او میماند و مثل هر شب با هم مینوشند و خلوت میکنند ولی چون نمیخواهد که برای رفع مساله سه طلاقه بودن او را به عقد دیگری درآورد هرگز برای رفع این مشکل اقدام نمیکند.

دیگر نه دل و دماغ کار دارد و نه ماندن در کرمانشاه و هوای تهران به سرش میزند و از غیبت آهو که برای نگهداری فرزندان دوست سید میران به حصین_ از شهرهای اطراف_ رفته است استفاده میکنند و خانه و مغازه و طلاها و هر چه جنس باارزش در خانه دارند به پول نقد تبدیل میکنند و از همه دارایی ها برای آهو و چهارفرزندش فقط کمی پول نقد و یک نامه باقی میگذارند.

آهو که داستان را همان روز از خورشید خانم _یکی از همسایه ها که دوان دوان خود را به حصین رسانده - میشنود پا و برسرن  درحالیکه خورشید به دنبالش  میدویده خودش را به اتوبوس میرساند سید میران و هما را لحظه سوار شدن به اتوبوس غافلگیر توضیح نمیخواهد برای اولین بار از حق خود کوتاهی نمیکند، سید را با غیض سوار درشکه میکند و به خانه برمیگرداند، خورشید با نگاه به سید میران میفهماند که برو هما را برمیگردانم.

.

خورشید نفس ن به آهو گفت: نیومد خانوم، نیومد، شوهرش از من گله نکنه که کوتاهی کردمو اونو با خودم  نیاوردم خدا دیوونش بکنه این گیس بریده مثل اینکه اصلا دنبال همچین فرصتی میگشت که جابجا با مرد دیگه ای پیوند کنه و دیار  دیگه ای را بکوبه،من چه میدونم خدا میدونه شایدم از قبل نم کرده ای زیر سر داشته به من گفت به شوهرم بگو که بهشت دیگه به سرزنشش نمیارزه اگه منکه بیشتر از یک نفر نیستم به سوی سرنوشت نامعلوم برم بهتره تا او با چهار بچه نادون و دستگیرش، من آدم پوچی بودم اون تو این هفت سال پوچترم کرد با این وصف قبول میکنم عشق برای خودش حقیقتیه که کمتر اشخاص تا ته اون میرسند ، خورشید خانوم مشکل میدونم آهو منو حلال کنه اما هما جوونتر از اونیه که به این چیزا اهمیت بده تو این دنیا آنچه پیش آید خوش آید و تو آخرت هم هر چه باداباد.

 آره خانوم با این گفته لب خودشو پاک کرد خیلی خودمونی و بدون هیچجور شرمی از مسافرین و مردم بیکاره، جای خودش رو از عقب ماشین سواری به جلو پهلوی شوفر چشم کبود برد با دست برای من بوسه خداحافظی ایجو ایجوری فرستاد و تو لحظه پیش از روشن شدن چراغهای خیابون، مردک پا روی گاز گذاشت و ماشین حرکت کرد.

از این گفته ها مثل اینکه سید میران چیزی نمیشنید حالت محکومی را داشت در اولین لحظه ورود به سلول مجرد.

بالاخره اسید سر از دامان تفکر برداشت و گفت: من برای اون بودم اون برای کی بود؟ هااااااااااااااه.این سلیطه تتمه پول من رو که پهلوش تو چمدون گذاشته بودم برد، به جهنم ، بزار فقط از این شهر گورش رو گم کنه که چشمم به رخسارش نیفته، هرکار که میکنه خودش میدونه این پولم خرج راهش.

آهو خانم نمیدانست بخندد یا بگرید، بی شک گوشش عوضی نمیشنید در لحن شوهرش اگر نه هنوز محبت بلکه انسی دیرین موج میزد.


دوستان نیک و کهنه سلام

باید در جریان باشید که من مدت کوتاهیِ که خواندن شاهنامه رو شروع کردم.

مدتیِ که دارم فکر میکنم شعر و تفسیر رو تو کانالم به صورت وُیس قرار بدم.

و خب خوب میدونم که منبعهای خیلی خوبی برای خوندن شاهنامه وجود داره ولی اون چیزی که باعث شد این ایده به ذهنم برسه این بود که من دارم کتاب رو کم کم میخونم شاید هر هفته نهایتا 15 الی 20 بیت و این باعث میشه که یهو یه حجم بزرگ جلوی رومون نباشه و بترسونتمون چون به هر حال شما با من جلو میرید و ناگزیرید که آهسته جلو برید.

خلاصه که اگر موافق این کار هستید(اگر واقعا موافقید و حتما وُیسها رو گوش میدید چون من باید براش زمان مشخصی رو برنامه ریزی کنم) بهم اطلاع بدید و اگر هم که مخالفید ممنون میشم بهم بگید.

خلاصه که منتظرم خبرم کنید.


رفتم پشت میزتحریرم که مطالعه کنم, عواقب ناشی از کمردرد لذت مطالعه دراز کشیده, دویدن روی پله ها و نشستن بدون تکیه گاه رو ازم گرفته.

رفتم پشت میزتحریرم که مطالعه کنم اما دلم نیومد به جمع کردن بساط آبرنگ, شروع کردم به طرح زدن و رنگ ریختن.

حالم خوش نیست, ذهنم بدجوری درگیره, روز کاری بدی داشتم و یه بحث بدتر با همکاری که از جون بیشتر میخوامش.

البته نمیتونم کتمان کنم که حال خراب اینروزهام تا حد خیلی خیلی زیادی مربوط به هورمونهاست که کاش کمی مهربونتر بودند.

حالم خرابه نه از سختی کار, نه از همکار بد, نه از شرایط سخت و پیچیده و بی ثبات زندگی که از عدم توانایی خودم تو کنترل شرایطه, از اینکه اداره حالم دست خودم نیست اینکه میدونم تو شراط فعلی نباید بحث کنم ولی میکنم که نباید به فلان موضوع پیله کنم ولی میکنم که نباید اینجوری ثانیه های عزیزم رو هدر بدم که میدم که میدونم مسائل پیش پاافتاده نباید منو به هم بریزه که میریزه.

.

نیمه شب خسته از بندرعباس میرسه, خواستم بیاد دیدنم, باهاش حرف نزنم میمیرم.


نشسته ام تو کافه باروک, دقیقا کنار پنجره, همونجایی که میشه کتاب فروشی افق رو دید و تعداد عاشق های دست تو دست رو شمرد, چقدر عاشق دیده این خیابون به خودش خدا میدونه,

چایم رو مینوشمو با عذاب وجدان ناشی از اینکه هروقت پریزاد خونمونه تنهاش میزارم منتظر یار هستم.

این میتونه یه برش از جوونی باشه, من با یه لباس بافت سرخابی پناه آوردم به گرمای کافه و انتظار یارم رو میکشم با دلگرفتگی و عذاب وجدان ناشی از کنار پریزاد نبودن.

زندگی همینه دیگه تو نمیتونی همه دوست داشتنیهات رو در لحظه با هم داشته باشی و به نظرم لطفش هم تو همینه.

روزهای غریبی رو میگذرونیم, بزرگترین حس این روزامون دلتنگیه, یه هفته دوری و شلوغی و بدو بدو رو به امید یه آخر هفته آروم کنار هم تاب میاریم,

هرچقدر بگم همسرم سخت و فشرده کار میکنه کم گفتم, کاش این حجم از زحمت و مسئولیت پذیریش یادم بمونه, کاش بعدها به این روزها که برمیگردم یادم بمونه که وقتی از استرسهام حرف میزدم جای اینکه مثل بقیه قرص تجویز کنه دستهام رو تو دستهای زخم و زیلیش میگرفت و تو گوشم میخوند که درکم میکنه.

دستهای یه نویسنده هم مگه انقدر زخم میشه مرد؟نباید دستهای لطیف مردی باشه که دستش جز با قلم با هیچی آشنا نیست؟ 

مرد فنی من, مرد نویسنده من,چه بی تابانه میخواهمت.

این روزا یادم میمونه یار, اینروزا که با هم کازابلانکا دیدیم, گفتم" همین؟ تموم

شد؟ نباید کسی برای این خانومه سیگار روشن میکرد؟" خندیدی که وای مریم اون "مالِنا"ست این کازابلانکا.

کاش بیشتر بخندی, تو چرا انقدر کم میخندی؟

کاش این روزها که ملغمه ایه از اضطراب و دویدن و نرسیدن و بیم و امید, بیشتر بخندی؟, خنده ی تو دوره های اضطراب من رو کوتاه میکنه, شبیه همون قرصهایی که دوستاممیگن بخور و من نمیخورم.

 یادم میمونه که مسخره باز رو دیدیمو بعدش گفتی " حالم خوب شد"

که گفتی بیا میخوام برات کتاب بخرم.

که همون لحظه ای که داشتی باحرارت ازفلسفه کلاسیک و مدرن و فیلسوف های دوره های مختلف حرف میزدی من سرگرم ورق زدن کتابهای خردسالان بودم, دوباره خندیدی, " عزیزم".

این روزها که اکثرش رو سفر بودی, برام گردنبند ساخته شده از صدف آوردی, روزهای طراحی از هر چیزی که میدیدم, تدریس به بچه ها, تمرینای آبرنگ, پیاده روی های طولانی, باقالی خوردن تو پارک لاله و کافه های انقلاب.

روزهای دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی.

 


کتاب "هرس" پایین تخت افتاده بود و مدادها روی کاغذهای روی میز تحریرم پخش بودند وقتی که از خواب بیدار شدم, شانه زدن موهای نرم, هوای خنک بارونی, عطر قهوه و صدای خوابالود قشنگ یار, نوید یه صبح قشنگ ِ دلپذیر و یه روز کاری عالی رو میداد.

چیزی از شروع کار نگذشته بود که همکارم بابت حرفی ازم رنجید, مقصر بودم؟ صد در صد.

بعدتر که خواستم از دلش در بیارم حوصله و آمادگی نداشت, میدونی گاهی وقتها آدمها خواسته یا ناخواسته حرفی رو میزنن که طرف مقابلشون رو میشه یا عمیقا تو خودشون فرو میبره, همینه که باید از حرف زدن ترسید, باید فکر کرد, نباید یادمون بره که کلمات " بار " دارند,

بعد ذهنم درگیر مفهوم " مدیریت رابطه " شد, اینکه چقدر میشه آدمها رو, اون چیزی که واقعا هستند فارغ از اینکه ما فلان ویژگی اخلاقیشون رو دوست نداریم دوست داشت.

چرا ازهر آدمی, هر محیطی فقط شرایط مطلوب خوشایندش رو میخوایم و با هر رفتار سرد یا ناهنجاری بی که بدونیم تو دل و ذهن طرف مقابل چی میگذره اخمامون رو تو هم میکنیمو به خودمون حق میدیم.

اینروزها بیشتر از هر وقت دیگه ای سعی میکنم سازگاریم رو با آدمها و زندگی زیاد کنم نه که خودم رو نادیده بگیرم ولی حس آدمهای مهم زندگیم رو هم نادیده نگیرم و به حکم اینکه عاشق من هستند بی رحمانه قضاوت نکنم(چرا که آکاهی از اینکه شما به جون دیگران بسته اید و قهر و کم لطفیتون نفسشون رو میگیره به شما قدرت بی رحمی کردن میده).

خدایا برای بهتر شدن,بهتر دیدن و بهتر زندگی کردن چشمان من رو بینا کن و به بینش من وسعت و به انرژیم برکت عطا کن.

الهی آمین

.

هر نفس شکر

 

 


تاری دید و دوبینی؟ بله

سرگیجه های مکرر؟بله

بی حسی دست و پا؟ بله دائم سمت چپ

خب لازم نبود دکتر زیر ام آر آی سر و گردن و نوار عصب چشمم بنویسه مشکوک به ام اس که بفهمم احتمال این بیماری رو داده, سوال رو خودم پرسیدم؟ احتمال ام اس وجود داره آقای دکتر؟بله

.

اصرار همسرم برای انجام دادن آزمایشها بیشتر در اولین فرصت که فرداش بود نه برای روشن شدن تکلیف بیماری که برای دیوانه نشدن من بود.

از فردای اون شب همینقدر بگم که بالای ده تا بیمارستان رو سر زدیم تا بالاخره یکیشون بی نوبت وقت ام آر آی داد و همسرم انقدر برای پیدا کردن پزشکی که عصر پنج شنبه وی ای پی چشم بگیرد به مطبهای مختلف زنگ زد که شارژ گوشی و پاوربانکش هر دو تمام شدند.

فقط خدا میدونه چقدر برای اینکه آزمایشهام انجام بشه زحمت کشید چقدر سخت دوباره از متخصص مغز و اعصاب وقت گرفت جقدر هزینه برای نوار عصب چشم و دستها و پاها و ویزیت و ام آر آی کرد و چقدر همراهانه کنارم بود, اجازه داد با صدای بلند گریه کنم, عصبانی نشد, بی تاب نشد و هرکاری کرد تا روحیه ام رو حفظ کنم.

راستش هدفم از نوشتن این پست هم ثبت مهربونی و لطف بیش از اندازشه هدف تلنگر به خودم برای شاکر و قدردان بودنه.

.

از نتایج آزمایش همینقدر بگویم که اگر از دیسک خفیف گردن بگذریم خدارو صد هزار مرتبه شکر ام آر آی سر و گردن سالمه و این یعنی منتفی بودن بیماری ام اس ولی متاسفانه نوار عصب چشم نرمال نیست, عصب چشم چپ آسیب دیده و نوار باید مجددا تکرار بشه و این یعنی قبلا من یک حمله ام اس رو تجربه کردم و عصب چشم آسیب دیده.

.

فرق بین خوشبختی با خراب شدن همه آرزوهامون رو سرمون یک تار مو هست میبینید و من خوشبخت ترینم.

این پست باید خیلی مفصل نوشته میشد ولی راستش از توان و انرژیم خارجه و اگر جای ابهامی وجود داره باید بگم که خدارو هر نفس شکر با وجودی که نوار عصب چشم باید تکرار شود من مبتلا نیستم.

 

 


کار دارم، زیاد خیلی زیاد، ولی میل کار کردنم نیست نه که میل کار کردنم نباشه ها نه ولی الان باید بنویسم، خودمو جستجو میکنم میخوام راستش رو بنویسم، حقیقت چیزی که هستم خیلی وقته دیگه اینجا اتفاقات تلخ زندگی رو سانسور نمیکنم، حالا هم نمیدونم حقیقت چیزی که تو منه نوسانها و حساسیتهای ناشی از به هم ریختگی هورمونهاست یا ذوق ناشی از تمرین سه ساعت طراحی دیشب، غم دعوای ناجور ظهر جمعه با همسرم یا خوشحالی همراهیش تو نمایشگاه شب همون ظهر.

ذوق دیشبم از صدای خر و پف مامان که قبلا نشنیده بودمو یادآوری خاطرات قشنگ خونه مامانبزرگم یا دستپاچگی از سوراخ شدن شوفاژ اتاق و خراب شدن طراحی هام.

ناامیدی و عصبانیت از خودم برای ترس ( بله ترس) از آدمای بی ارزش و خودخواه زندگیم یا دلضعفه از شنیدن شعر جدید پریزاد و " ای بابا" گفتنای مارال.

پیروز بود دیگه همون ظهر جمعه بعد از اون دعوای وحشتناک همسرم گفت باورت میشه داریم باارزش ترین سرمایه مون رو صرف این چیزا میکنیم، جوونیمون رو، بعد گفت با خودم هستم، خودش رو مقصر میدونست، مقصر بود؟ بله تا حد زیادی. خود من چی؟

بگذریم بیشتر نمیتونم بنویسم همین رو هم باید مینوشتم که برگردم به کار، دوست دارم ته این متن بنویسم تلخ نوشتم ولی تلخ نیستم دوست دارم از کتاب جدیدی که دارم میخونم بنویسم  از انگیزه هام از بیم و امیدم، تلاشهام ولی بمونه برای یکوقت دیگه یکی وقتی که این حریر نازک غم روی لحظاتم ننشسته باشه.


همسرم امشب شام مهممان ماست, برنج رو دم میزارمو زیر قورمه سبزی رو خاموش میکنم, قهوه رو خالی میکنم توی ماگم و میام سراغ کتابم, کتابم, دارم "سه شنبه ها با موری" رو میخونم.

خونه به طرز عجیبی آرومه و من تو سکوت و تنهایی و بوی خوب خونه اومدم بنویسم که چه حالم خوبه که چه تو این لحظه آرومم که چقدر منتظر همسرم هستم که دارم به فیلمی که قراره با هم ببینیم فکر میکنم که چقدر قهوه ام خوش عطره و چقد به این طعم تلخ داغ تو این سردی و بوی برف و زمستون احتیاج دارم.

دارم حرفای تکراری میزنم, همیشه دارم از دلتنگی یار و قهوه و گلدون و نقاشی و کتاب میگم ولی اینبار جنس آرامشم فرق داره, اینبار مثل دفعه های قبل از ناراحتیام نگذشتم که آرامش الان از دست نره, با همه وجود پذیرفتمشون, ناراحتیام رو سهمم تو ایجادشون رو دلیلشون رو.

آرامش این روزای من داره از شناخت به دست میاد شناختی که ابتره ولی دستم رو گرفته و راهنمام بوده.

خدا میدونه چقدر این روزها نوشتم, نوشتم, نوشتم که لازم نیست همه عالم و آدم رو راضی نگه دارم که انرژی وجودم چقدر محدوده که بابت مسائل کاری حرص نخورم گه فکر منفی نکنم.

که چقدر در رابطه با همسرم ناخودآگاهانه خودخواهم که چقدر همیشه اول خودم رو دیدم بس که همیشه الویت اولش بودمو فکر کردم خب درستش همینه, که من باید محور زندگی هر دومون باشم, که چقدر اشتباهم رو میشناسم که گذاشتم جلومو نگاهش میکنمو میخوام تکلیفم رو باهاش مشخص کنم.

که همسرم چه بزرگوارانه صبر میکنه که من بزرگ شم به بلوغ برسم که خودش هم داره برای بلوغ خودش تلاش میکنه.

چقدر این تلاشمون رو دوست دارم حالا تو بگیر گاهی باید یک چیزی این وسط بشه, قهری, سکوت آزاردهنده یا دعوای تندی, تا خطای یکی مشخص بشه که بگی اااااا پس نباید فلان حرف رو بزنم که از فلان رفتارم ناراحت میشه.

این شناخت از طرف مقابل, از خودم.

دارم راحت مینویسم دارم راحت تر مینویسم با خودم کمتر رودرواسی دارم نشسته ام قهوه ام رو مینوشمو آرامش متفاوت شیرینم رو در آغوش گرفتم.


بند محکومین نوشته کیهان خانجانی روایت محکومینی است که در بند محکومین زندان لاکان رشت و به واسطه گذشته خود دور هم جمع شده اند.

داستان توسط شخصی به نام زاپاتا که از بقیه زندانیان جوانتر و جرمش سبکتر است روایت میشود، و به روایت یک شب تا صبح زندان میپردازد که درب بند محکومین باز شده و دختری را روانه زندان میکنند.

این کتاب داستان کلی مشخصی ندارد و داستان اصلی همانی است که گفتم " یک شب درب زندان باز میشود و یک دختر را روانه بند محکومین میکنند، دختر( دختر ، دختر پسرنما، پسر دختر نما)یی که سرنوشتش برای زاپاتا و خوانندگان نامشخص میماند و فردا صبح آن شب هم از زندان خارج میشود.

آنچه این قصه را علیرغم زبانِ لاتیِ اغراق شده مصنوعی سختش برای من شیرین و خواندنی کرد داستان هر شخصیتی است که زاپاتا بعد از مواجهه با آن شخص در قسمتهای مختلف زندان روایت میکند.

در واقع زاپاتا با هر شخصیتی که مواجه میشود یا از کنارشان عبور میکند فصل ورق میخورد و داستان آن شخص روایت میشود. حکایاتی که با کلمه عشق آغاز میشود و به روایت داستان عاشقانه و در ادامه به نحوه زندانی شدن و جرمشان میپردازد.

عشق من دختر فامیل بود / عشق آزمان دخترهمسایه بود/ عشق بدلج زن‏جماعت نبود/ عشق عمو دو دخترش بودند / عشق یاسیا پرستار کُرد بود/ عشق یک‏نفس دختر رجُل‏ترین و منصب‏دارترین خانواده محل بود/ عشق افغان گلخمار بود/ عشق آخان مادرش بود/ عشق روباه دو چیز بود/ عشق لیلاج زن جنوبی ‏اش بود/ عشق شاه‏دماغ بیوه‏ای بود اهل کویر/ عشق پهلوان مادرجانش بود/ عشق رفیق ‏مهندس خواهرش بود/ عشق درویش، اول زنش بود/ عشق گاز دخترخوش ‏قیافه و ارث و میراث‏ دار ارباب بود.

داستانهای عاشقانه زیبایی که نشان میدهد چطور نی از دیارهای مختلف قلب زمخت ترین و بیرحم ترین مردان رو به تسخیر درآوردند.


بین من و تو, تو همیشه ادعای عاشقیت میشد یادته؟ من همیشه دست به سینه و مغرور وایمیستادم یه گوشه تا تو برای به دست آوردن دلم خودت رو به آب و آتیش بزنی.

تمام امروز که ازم بیشتر از هزار کیلومتر دور بودی به خودم پیچیدم.با بغض.با درد.با دلتنگی.

هنوزم فکر میکنی که تو عاشقتری؟


تظاهر جایز نیست حال این روزهای من خوب نیست شاید بدِ بدِ بد هم نباشه ولیخوب هم نیست. تمام فضای ذهنم رو جستجو کردم یک متن بلند بالا هم نوشتم از لحظات تلخ و شیرین روزهای اخیر, ولی بغض توی گلو و بی حسی ناجور پای چپم نشون میده زور روزای بد من این اواخر بیشتر بوده.

راستش نمیدونم هنوز هم باید بیام و بنویسم که توی همه این سختیها و فشارها  کنار همسرم ایستاده ام که همراهشم, همراهی که کنار لحظات خوب نابش روزهای پرتنش زیادی رو هم داشته.

نمیدونم میتونم بنویسم هنوز هم مصرانه پیگیر هدفم , پیگیر هدفهامون هستم یا نه بعد از این همه شبانه روز دویدن و نرسیدن؟

لابد میشه دیگه میشه که مامان چند روز پیش بهم گفت مریم همه این روزا میگذره که مریم سالها بعد به این روزهات میخندی که مریم انقدر فکر نکنید, خب شاید ما باید به حرف مامان گوش بدیم که مامان دو تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده.

باشه مامان من به حرفت اعتماد میکنمو منتظر روزی میمونم که به سختی این روزا بخندیم, به تنشهامون, فشار مالی, تحمل سوال همیشگی کی عروسی میگیرید, به سِری و بی حس شدن مدام پام.

من صبورانه منتظر روزی میمونم که به حال امروزمون بخندیم و بگیم چه دیوونه بودیم بابا. 


باید از اینروزها بنویسم از شادیهای کوچک زندگی لابه لای همه بدیهاش، افزایش ناگهانی قیمت همه چی، دلهره مدام بیماری کرونا که ذهنت رو دائم سمت عزیزانت میکشونه، از خونه ای که هنوز نداریمو تاریخ نامشخص عروسی و لباس عروسهایی که با افزایش عصبی وزن من احتمالا هیچ کدومشون تنم نمیرن.

ولی باید بنویسم از حال خوش آخر هفته ای که گذروندم از مهمونی شاد دیشب، از اینکه این چند بار اخیر برنجهای من شفته نشده اند، مارال لابلای بادکنکها و شمعها و گلها جیغ و دستها و در غیاب ما یکساله شد و پریزادی که آجرهای رنگیش رو تو یک کیسه میریزه و درحالیکه ما رو ردیف میکنه در در قالب یک فروشنده مترو داد میزنه که  خانومای مختلف آجر دارم- ملغمه ای از چیزهایی که شنیده- و ما کارت عابر به دست ازش لگو میخریم.

از آخر هفته میگفتم بعد از کلاس خودم رو سپردم به دوش آب گرم، به آرامش خونه، به خیس کردن برنج و پختن عدس و درست کردن سالاد شیرازی و آماده سازی مقدمات قورمه سبزی برای شام فردا شب.

همسرم مهمانم بود ولی طفلکی معصوم من تا به پروژه دستش سرو سامون بده ساعت یک نیمه شب شد و ما غرق دیدن فیلم " داستان ازدواج" تعریف خلاصه کتاب " جایی که خرچنگها آواز میخوانند" و گرماگرم گفتگو به خودمون اومدیم و دیدیم که ساعت پنج صبحه.

جمعه هم با بارگذاشتن قورمه و سرخ کردن کوکوهای سیب زمینی و عطر بینظیر سیرشون که هنگام سرخ کردن خونه رو پر کرده بودن سپری شد. با تمرین گل آبرنگی و زدن طرح جدید و آرامش نابی که از حضور هم گرفتیم، از مصاحبتی لذت بخش، از ابراز نگرانیش برای سلامتیم، با چای هل و زنجبیل و عطر شیرقهوه

دیشب هم مهمان داشتیم، خاله و دخترخاله مورد علاقه امو حرفای دخترونه، از برق چشمهام هنگام صحبت کردن درباره یار، امید به آینده.

حالا هم نشستم پشت میزکارم بی توجه به هیایوی موجود توی اتاق و شایعه رسیدن کرونا به محل کارم تایپ میکنم به عصر عزیزم و گرمای قهوه و طرحی که قراره امروز شروعش کنم فکر میکنم، به برنامه ریزی توی ذهنم برای انجام دادن مرتب کارهام، به گلهایی که قراره همسر سبزانگشتیم برای بهار توی گلدانهای خالی توی خونه بکاره، به گلهای کوچک سفید گندمیم که اولین بار نشونش دادم که میدونستی گندمی گل میده؟ میدونست.

و با امید به بهاری که پیش روست.


سه شنبه ها با موری اثری از میج البوم نویسنده و رومه نگار آمریکایی است که به طور تخصصی در حوزه ورزش فعالیت میکند.

کتاب به بیماری موری، استاد درس جامعه شناسی میچ میپردازد.

موری که در سالهای پیری متوجه وجود بیماری "ای ال اس "در خود شده و سعی میکند ماهای باقیمانده را به بهترین شکل ممکن سپری کند، هرآنچه را که پیش میآید بپذیرد و از اتفاقات ناشی از بیماری اش لذت ببرد.

شرح حال موری و دیدگاهش نسبت به زندگی و چاپ آن توسط یکی از دوستانش در یکی از ستونهای یک رومه محلی توجه کاپل مجری برنامه تلوزیونی پر مخاطب راه شب را بخود جلب میکند و استارت یک برنامه های مصاحبه با موری زده میشود.

میچ البوم، دانشجوی بسیار قدیمی موری که اکثر واحدهای جامعه شناسی و حتی پایان نامه اش در حوزه ورزش را با او داشته، خیلی اتفاقی آن برنامه  تلوزیونی را میبیند و یاد عهد به عمل نیامده اش در روز فارغ التحصیلی میافتد، یاد همانروزی که با لباس فارغ التحصیلی موری را در آغوش گرفته و قول میدهد که به او سر بزند.

قولی که در طول زمان و درگیریهای شدید کاری میچ فراموش میشود تا میچ خیلی اتفاقی درحالیکه روی کاناپه  نشسته و بی حوصله کانالهای تلوزیونی را بالا و پایین میکند استاد قدیمی اش را در تلوزیون میبیند،  همان استادی که عاشق رقص است و فارغ از جایگاهش همیشه زمان مشخصی از هفته را به کلوپ رقص میرود و بدنش را هرطور که دوست دارد حرکت میدهد، استادی که سه شنبه ها با او کلاس داشته و بعد از کلاس درحالیکه ساندویچ تخم مرغ آبپز میخورده درباره مسائل مختلف با هم گفتگو میکردند.

قرار سه شنبه های میچ و موری به یاد ایام قدیم بعد از آن برنامه تلوزیونی خیلی زود شکل میگیرد.

سه شنبه هایی که موری هر هفته بیش از هفته قبل تحلیل میرود و در نهایت هم کار به جایی میرسد که او بزرگترین ترس خود از بیماری اش در برنامه راه شب عنوان کرده " شستن ماتحتش توسط دیگران" مرحله ای که موری آن را میپذیرد، خود را کودک فرض کرده و سعی میکند از آن لذت ببرد.

مصاحبت میچ و موری نه از سر سرگرمی که تحت عناوینی است که میچ از قبل آماده کرده و به آن میپردازند که هر فصل کتاب را شکل میدهد عناوینی مثل " مرگ، هراس، پیری، حرص، خانواده، جامعه، بخشودن و زندگی معنادار"

کتاب با مرگ موری و رسیدن میچ به درک وسیعتری از زندگی پایان مییابد، درکی که دیگر زندگی اش را در کار خلاصه نکند بهتر ببیند، ببخشد و قدر داشته هایش را بداند.

راستش نمیتونم این کتاب رو یک کتاب فوقالعاده انگیزشی معرفی کنم، این کتاب هم مثل ملت عشق به مباحثی پرداخته که همه انسانها میدانند و رعایتش نمیکنند و خواندن این کتابها آنقدر محرک و انگیزه بخش نیستند ولی قسمتی از کتاب عمیقا من رو به فکر فرو برد که به نظرم ارزش نوشتن داره.

گفتم که موری به طرز عجیبی عاشق رقص است و فارغ از اینکه یک استاد بنام یک دانشگاه بنام است در کلوپها هرطور که دلش بخواد بدنش را تکان میدهد ولی همین مرد عاشق رقص در سن شصت سالگی_چند سال قبل از بیماری اش_ برای همیشه از این فعالیت دوست داشتنی اش منع میشود.

حالا خودتان را تصور کنید که بنا بر دلایلی شما را از فعالیت مورد علاقتون محروم کنند مثلا خود من بخاطر مشکل کمرم اجازه ورزش ندارم، غمگین شدم؟ کمی، اگر همین اتفاق در مورد نقاشی کشیدن پیش میاومد چی؟

و سخن آخر اینکه کاش قدر خودمون و توانایی ها و استعدادهامون رو بدونیم، کاش انقدر راحت و سرسری از لحظاتمون رو از دست ندیم قبل از اینکه زندگی باهامون سر ناسازگاری بگیره و باهامون نرقصه.

خواندن کتاب رو بیش تر از خلاصه های موجود توصیه نمیکنم.


بالش رو میزارم پشتم و تکیه میدم به کمد دیواری، با یه ماگ قهوه تلخ که عکس قشنگ خودم و یار روش چاپ شده، تنها ماگی که بعد از گرفتنش از یار توش قهوه میخورم وقتایی که تو خونه ام.

تو خونه نشسته ام لپ تاپ یار رو گذاشتم روی پامو دورکاری شروع شده، من به حجم کارام فکر میکنم سعی میکنم تو ذهنم منظمشون کنم، کارهایی که حقیقتا تا خود ساعت شش عصر من رو درگیر خودشون میکنن و من توی این ده روز کاری حتی فرصت نکردم ناهار بخورم.

حالا اما فارغ از کارهای زیادم اومدم از اینروزها بنویسم، اگه بخوام از این روزها بنویسم قطعا اسمش رو میزارم خودکروناپنداری.

فقط خدا میدونه که با این فکر که مبتلا هستم چند روزم رو حروم کردم و زندگی رو به خودم و دیگران سخت کردم، البته غریبه که نیستید چنان سرفه های خشکی میکنم که هیچوقت تو زندگیم تجربه اش نکردم.

بالاخره هم بعد از پیام دادن به مشاورم تصمیم گرفتم جمع کنم این بساط رو،حالا سه روزه که بساط استرس و خودکروناپنداری رو جمع کردم، دیروز به کارهای عقب مونده شرکت رسیدم و تا حد خوبی جلو بردم به یکی از همکارام که تسک جدیدی دریافت کرده بود و هیچ مهارتی توش نداشت کمک کردمو در جواب سوال دائمی اگر اشتباه انجامش بدم چی جواب دادم" کام آن خب اصلاحش میکنی ببین فلان کار من هفت بار اصلاحیه خورده" بعد دلم از مهربونی خودم روشن شد که ما اینروزا چه به مهربونی نیاز داریم به همدلی .

توی همین سه روز هم با همسر قشنگ مهربونم فیلم شیوع و سریال چرنوبیل رو دیدیم، همسرم تمام مدتی که همراه با سرفه گریه میکردمو میگفتم نباید از تو میخواستم که بیای خونمون که ببین چه خودخواهم کنارم بود برام شربت سینه خرید و حواسش بود که به موقع مصرف کنم، بخور اکالیپتوس و انواع دمنوشها، انقدر همراهانه کنارم بود که هنوزم که یادم میفته همزمان شکرگزار و شرمنده مهربونیاشم.

داشتم میگفتم فیلم شیوع رو دیدیم و چرنوبیل رو(البته چرنوبیل رو تا قسمت سه) باورتون میشه این اتفاق افتاده ؟ مثل هزار تا اتفاق سیاه دیگه که تو این دنیا افتاده مثل کوره های آدم سوزی مثل.

گاهی فکر میکنم همسرم راست میگه که من دختری ام که به طرز عجیبی فقط با خودم زندگی میکنم با خودم دفترهای یادداشتم، کتابهام، گلدونهام و قلموهای آبرنگم.

لابد راست میگه، راست میگه که انقدر تو خودمم که هر اتفاقی هر تاریخی هر فیلمی دوباره و دوباره و دوباره منو شگفت زده میکنه.

دیشب درست وقتی که سعی میکردم فکرای قشنگ قشنگ کنم، به اینکه برای فردا برنامه بچینم که کدوم کارهای شرکت رو انجام بدم که فصل سیزده صدسال تنهایی رو تموم کنم و فصل دوم فلسفه ترس رو، که شاید دوباره دستی هم به قلمو ببرم که بیایم و توی وبلاگ از صبح و نور و عشق و برنامه ریزی و مهربونی بنویسم افتادم به سرفه.

خب قرار بود استرس رو کنترل کنم و میکنم بلند میشم شربت سینه میخورم و سعی میکنم که بخوابم با فکر و خیال زندگی مشترک قشنگی که همیشه قبل از خواب بهش فکر میکنم به غذاهایی که خواهیم پخت، به فیلمهایی که خواهیم دید به مدادرنگیهای پخش شده ام روی میز کنار پنجره و بخار ملایم چایی که هر روز عصر جلوی یار میزارم.

به تولد سه سالگی پریزاد قشنگ قشنگ قشنگم و فکر خرید دوچرخه براش، به اینکه میبرمش فروشگاه و بهش میگم خاله خودت انتخاب کن و اون جای دوچرخه صورتی، دوچرخه آبی برمیداره یا نه شایدم خودم براش بخرم و بهش کلی بادکنک هلیومی وصل کنم و درست بعد از اینکه تو شادی و هلهله ما شمعها رو فوت کرد ازش رونمایی کنم.

یا کلاس تصویرسازی خودم، آره اگر خدا بخواد و عمری هم باشه کلاس تصویرسازی رو شروع میکنم و بالاخره دل میدم به این علاقه قدیمی.

بگذریم بریم که لابلای  ترس موهوم این روزها و گرفتن دمای دائم بدن و خشکی پوست و استرس  و تلاش برای کنترلش به بقیه زندگیمون برسیم.

راستی کتاب رومه نویس رو خوندم(اثر جعفر مدرس صادقی، از نویسنده های مورد علاقه من) که سعی میکنم اگر خدا بخواد امروز خلاصه اش رو بنوییسم.

 

 

 


از کتابهایی که امسال با هم خواندیم:


آخرین سخنرانی (رندی پوش)
مردی در تبعید ابدی(نادر ابراهیمی)
عشق سالهای وبا(گابریل گارسیا مارکز)
شوهر آهو خانم (علی محمد افغانی)
جنایت و مکافات (داستایفسکی)
سال بلوا (عباس معروفی)
مهمانی خداحافظی (شیدا اعتماد)
ملت عشق(الیف شافاک)
هرس (نسیم مرعشی)
عشق روی پیاده رو(مصطفی مستور)
بند محکومین (کیهان خانجانی)
جایی که خرچنگها آواز میخوانند (دیلیا اویینز)
سه شنبه ها با موری (میچ البوم)
رومه نویس(جعفر مدرس صادقی)
صد سال تنهایی (گابریل گارسیا مارکز)
.
 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سیتو فا شکوفه باران دهکده هنرفردوس دانلود آهنگ |‌ دانلود آهنگ جدید ویستا سازه forever دكتر سيد محمد مهدي خادم حسيني